پخلوچه. پچلیچه. غلغلیچ. غلملیچ. (رشیدی). غلفچ. غلمچ. قلفچه. غلغلک. غلغلی. و آن چنانست که انگشت در زیر بغل کسی کنند و بنوعی بجنبانند که بخنده افتدیا کف پای یا کف دست خارند بدان مقصود: در میان فرس میدانی چه باشدپخپخو در هری پخلوچه گویند از صغیر و از کبیر. نیازی صاحب فرهنگ منظومه (از رشیدی)
پِخلوُچَه. پِچلیچه. غلغلیچ. غلملیچ. (رشیدی). غلفچ. غلمچ. قلفچه. غلغلک. غلغلی. و آن چنانست که انگشت در زیر بغل کسی کنند و بنوعی بجنبانند که بخنده افتدیا کف پای یا کف دست خارند بدان مقصود: در میان فرس میدانی چه باشدپخپخو در هری پخلوچه گویند از صغیر و از کبیر. نیازی صاحب فرهنگ منظومه (از رشیدی)